به جای پاسخ سلامم، نگاه یخ زده و منجمدش را به صورتم دوخت و هیچ نگفت. هزاران حرف ناگفته، هزاران سؤال بی جواب بر لبانم یخ زد و خشکید. داشت در پیچ خیابان ناپدید می شد. دیگر دلم طاقت نیاورد که این فرصت پیش آمده را از دست بدهم. فریادهایی که ظرف دو سال گذشته، از وجودم بر می خاست و قبل از اوج در درون خفه می شد، همه باهم راه گریز یافتند و به فغان آمدند.
با تو هستم تا همیشه
دیدگاه
-
مرتضی یکشنبه, 15 شهریور 1394
درود و سپاس
ارسال دیدگاه برای این موضوع
(*) پر کردن فیلد های ستاره دار اجباری می باشد. استفاده از کد های HTML مجاز نمی باشد! (آدرس ایمیل و سایت نمایش داده نمی شود!)